ادامه داستان شمال👇👇👇 چون از ارتفاع پایین رفتیم بالا و دوباره رفتیم پایین توپ هایی که تقریبا کم باد بودن کلا پنچر شدن. بابابزرگ هم توپ ها رو بردن و دادن به همسایه شون که مغازه توپ فروشی داره باد کنه.وقتی توپ ها رو آوردن پر از باد بود😍😍 ولی حتی وقتی برمیگشتیم تهران هم بادش خالی نشد🤩🤩🤩 من اسکوترم رو بردم تا توی حیاط بازی کنم. ولی برای سه چرخه ی تو جا نبود که ببریم شمال. خلاصه وقتی رسیدیم اونجا یک ماشین قرمز پدالی بود که مال من بود. قبلا بازی میکردم. ولی دیگه بزرگ شده بودم و توی اون جا نمیشدم. ولی تا بابایی و بابابزرگ آوردنش بیرون دیدیم از دفعه قبل که من سوار شدم زنجیر پدالش در رفته بود. خلاصه بابایی و بابابزرگ شروع کردن درست کردن سه چرخه ی ...